منم که عاشق دیدار یار خود باشم


منم که والهٔ زلف نگار خود باشم

منم که سیدم و بندهٔ خداوندم


منم که دانه و دام شکار خود باشم

منم چو پرده و جانم امیر پرده نشین


منم که میر خود و پرده دار خود باشم

به هر کنار که باشم از این میان به یقین


چو نیک بنگرم اندر کنار خود باشم

به گرد کوه و بیابان دگر نخواهم گشت


به کنج دل روم و یار غار خود باشم

چرا جفا کشم از هر کسی درین غربت


به شهر خود روم و شهریار خود باشم

به غیر عشق مرا نیست کاری و باری


از آن مدام پی کار و بار خود باشم

از آنکه عاشق و معشوق نعمةاللهم


به گرد کار خود و کردگار خود باشم